بردیا بردیا ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بردیا جون

وقتی بابا و بردیا بیرون رفتن

بابایی و بردیا با هم رفتن بیرون  بابا هم چند تا عکس ازش گرفته .... اولین بار بود که بابا و بردیا بدون مامان میرفتن بیرون.... فکر کنم کلی بهشون خوش گذشته ببینید پسرم مثل یه اقا کمربند رو بسته و نشسته ...
9 آبان 1392

احوالات بردیا در 7ماهگی

        فرهنگ لغت بردیایی.... امم یا هام=غذا   *     مام یا ماما=مامان     *  باب یا بابو یا بابا=بابا    دد=؟                دادا=؟                 گ گ =؟ عاشق حریره بادوم-پوره سیب زمینی-سوپ والبته آب هستم..... از قطره آهن بدم میاد...تا سفره میندازن من اون رو میکشم عاشق سیم هستم هر نوع باشه فرقی نداره شارژر"سیم تلفن و.... چرخوندن تایر ماشینام رو خیلی دوست دارم ...
1 آبان 1392

بردیا و ارشین جون

5شنبه گذشته رفته بودیم خونه دوست مامان... یه دختر خوشگل چشم ابی دارن به اسم آرشین... ارشین رو خیلی دوست دارم اونم خیلی منو دوست داره همش باهام بازی میکرد اسباب بازیاش رو برام میاورد و.... خیلی خوش گذشت .... مامان ارشین همش باهام بازی میکرد کلی بهم خوش گذشت... اونجا اصلا احساس غریبی نکردم.... اینم یه عکس از آرشین خوشگله..... این عکس رو هم ارشین از من گرفته... عکاسیشم خوبه ها..... ...
28 مهر 1392

ماجرای پشت فرمون نشستن بردیا

اماده شدیم با بابا واسه خرید بریم بیرون.....   اینجا توی ماشین ساکت بودم... مامانم منو گذاشت روی صندلی بابا ... مثل یه اقا نشستم.... مامان بهم یه سیب داد تا از این حالت ساکتی در بیام... اخه میرم بیرون خیلی مودبم.... اینجا یه نگاه به مامان انداختم .... بعدش...... اول یه دستی فرمون رو گرفتم بعد..... گفتم بلند شم جلومو ببینم اینم من که دیگه حاضر نبودم فرمون رو ول کنم.... ...
28 مهر 1392

ورزش کردن بردیا ...

پسرم ورزشکار شده.... دستش رو به میله های کریر میگیره و خودش رو بالا میکشه..... بعدشم هم که خسته شد جوراباشو از پاش میکشه.... اینجام که نصف جورابش رو کشیده اما هنوز از پاش در نیومده اگه حسابی هم خسته باشه پاش رو با جوراب میخوره..... ...
28 مهر 1392

باغ گل ها....

      جمعه با خانواده یکی از دوستای بابا رفتیم پارک.....   اینجا پارک چمران کرج....ما داخل باغ گلها هستیم.... یه ابشار زیبا با یه پل قشنگ با گل های زیبا و البته چند تا قفس از حیوانات مختلف .... من که بیشتر خواب بودم ..... اینجا مثل یه اقا نشستم.... همین که نون دیدم...... بالاخره یه دونه هم به من دادن.... اینم چند تا عکس از داخل باغ گل ها... خیلی خوش گذشت.............. ...
24 مهر 1392

امید زندگیم ...7ماهگیت مبارک

    قشنگترین و زیباترین فرشته من... 7ماه ......ماه ها و هفته ها و روزها و ساعتها وثانیه ها گذشت وفرشته کوچک من هر روز بزرگ و بزرگتر شد...... و حالا تنها تو عشق زندگی مایی.... عشقی که با دیدنش انرژی مضاعفی میگیریم قشنگ ترین هدیه خداوند" دوستت داریم........ عروسکم هفت ماهگیت مبارک   ...
18 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بردیا جون می باشد