بردیا بردیا ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

بردیا جون

خاطرات......بارداری-نامگذاری و زایمان و روزهای اول بردیا

1392/11/27 15:56
1,978 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

تصمیم گرفتم خاطرات دوران بارداری و نامگذاری پسرم و زایمانم رو بنویسم

تا هیچ وقت فراموش نشهچشمک

وقتی فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو میخواد بهمون بده خیلی خوشحال شدم

اصلا توی پوست خودم نمیگنجیدم

من دوست داشتم پسر باشه اما بابایی دوست داشت دختر باشه....لبخند

تیرماه 91بود که همش احساس میکردم یه چیزی اضافه توی شکمم هست...

15تیر رفتیم هایپر استار...بعد از خرید پیتزا گرفتیم خوردیم...

یه مقدارش موند بردیم خونه...روز بعدش بابا واسه کاری رفت قم...

منم وقتی تنهام حال درست کردن غذا ندارم

رفتم پیتزایی که توی یخچال بود رو گرم کردم و خوردم نیم ساعت نشد بالا اوردم...سبز

منی که عاشق پیتزا بودم.....

حس کردم حال به هم خوردگیم دلیلش بارداری باید باشه...

یه حسی بهم میگفت یه نی نی نازه....فرشته

اما واسه اطمینان خواستم چند روز بگذره ..

تا اینکه 30تیر از بابایی خواستم عصر که اومد خونه برام بی بی چک بگیره...

جوابش.....نیشخندتشویق


روز 31تیر رفتم درمانگاه نزدیک خونه....ازمایش دادم....

نیم ساعت بعد جوابش اماده شد

بردیم پیش دکتر

اونم گفت بله ....

داری مامان میشیهورا  تشویق  قلبهورا

 


اولین نوبت چکاپ و تشکیل پرونده 23مرداد91بودروز دوشنبه ساعت2....

اون روز هفته نهم بودم...خیال باطل

بین ماه دوم و سوم حالت تهوع داشتم اصلا چیزی نمی تونستم بخورم...سبز

خیلی بد بود...فقط میوه میخوردم...نودل و سوپ... و چایی و اب میوه

غیر از اینا بالا میاوردم

دوران بارداریم از بوی یخچال- فریزر-غذای مونده حالم به هم میخورد

تهوعم تموم شد

و خوش خوراک شدم حتی چیزهایی که دوست نداشتم میخوردم...خوشمزه

همیشه دهنم میجنبید و شیرینی خیلی میخوردم...

از ترشی خیلی خوشم نمی اومد...اما غذایی نبود که نخورم

نیشخند

ازمایش غربالگری رو که بین هفته 11تا13بود رو توی بیمارستان پارس انجام دادم

اینم اولین عکس از نی نی قشنگم که واسه غربالگری گرفتم از خانومه خواهش کردم ازش واسم کپی بگیره....گفتن میفرستن المان 2هفته بعد جوابش میاد

 

دوهفته بعد جوابش اومد و قبلش یه خانوم از المان تماس گرفت خونمون 

و راجع به ازمایش برام توضیح داد که چه جور بوده و....

خدا رو شکر همه چیز خوب بودلبخند

غربالگری دوم هم  انجام دادم اونم نتیجه اش خوب بود

بعد هم دیابت دوران بارداری که بین هفته 24تا 28.باید انجام میدادم..

که اونم خوب بود

 خدا رو شکر دوران بارداری خوبی داشتم اصلا اذیت نشدم

روزی که جنسیت بچه مشخص شد من خوشحال بودم البته از قبلش حس میکردم پسر باشه...

بابایی یه کم ناراحت شد اما بعد گفت مهم اینه که سالم باشه

اولین وسایلی که براش گرفتیمماچ

 

گاهی هم لباسش رو این جور میکردم و میگفتم

یعنی کی میشه نی نی من این لباس رو بپوشهقهقهه

خوش خنده میشه...نیشخند



برای انتخاب اسم هم به دوستای نزدیک و عمه ها و خاله ها گفتیم

هر کدوم چندتا اسم برامون اس ام اس کنن

نتیجه اش.....

مامان ارشین:     آترین-مهرگان-آدریان-ارسلان-آرتام-آرشاویر

مامان امیرحسین واسرا:  آرین-آرشام-سپهر-کسری-پدرام-مهرزاد-آرمان-آرمین

مریم دختر دایی:  فرزین-رامسین-بردیا-مهیار-هانی-پرهام-سام-ایین-پارسا

زن عمو مریم: میلاد-آرمین-نیما-طاها-آرتین-دانیال-محمدامین-ایلیا-آرمان-آراد-آرشام-آویان

عمه معصومه: علیرضا-مهدی-محمد رضا-پوریا-احمد رضا

عمه مریم: علیرضا

عمه زهرا:امیرمحمد-امیرحسین-محمد مهدی-امیررضا-محمدطاها

حدیث دختر خاله:نیوتیش-رادین-رهام-روشان-مانی-ماهان-مهزاد-مهیار-نکیسا-هوتن

مریم (عسل)دختر خاله:کیارش-آرش-مانی-پویا-مهیار

خاله مهری:مانی-امیر علی-مانی-امیر رضا-طاها-ماهان

اما اسم های مورد نظر من و بابا

بردیا-داریا-پارسا-برسام

اخرش هم بابا اسم رو به خودم سپرد که بین اونا انتخاب کنم

و شد بردیا...ماچقلبهورا

هر ماه چکاپ میرفتم تا شد 2هفته یه بار....بعدم هفته ای 1بار....

البته در کنارش بیمارستان کلاسهای بارداری و زایمان گذاشته بود ا

ونا رو هم میرفتم خیلی خوب بود دوستای زیادی پیدا کردم

و استرسم برای زایمان کم شد....استرس

هر روز عصرها با بابا میرفتیم پیاده روی....عینک

میخواستم طبیعی زایمان کنم...

میوه -شیرینی - خرما-اجیل و بستنی خیلی میخوردم

بابایی توی این دوران خیلی کمک حالم بود حدود 9کیلو اضافه کرده بودم

روزها سپری شد و گذشت...

قرار بود 26اسفند زایمان کنم

اما وقتی واسه چکاپ اخر یعنی 21اسفند رفتم دکتر 

اخرین سونوگرافی رو برام نوشت

و رفتم انجام بدم خیی شلوغ بود ساعت 5کارم تموم شد

وبردم پیش دکتر...گفت مایع اطراف بچه خیلی کم شده امروز حتما زایمان میکنی...

گفت برو پرونده تشکیل بده بچه ات امشب دنیا میاد

هم خوشحال بودم هم استرس داشتمنیشخنداسترس

منم سریع به بابا زنگ زدم اونم اومد

کارای بستری شدنم رو انجام دادیم

و من ساعت 6عصر بستری شدم خیلی ترس و استرس داشتم

پرستارا مدام من رو چک میکردن پرستار سرم من رو عوض کرد اما یه دفعه صدای قلب بچه تغییر کرد

اونا هم چک کردن دیدن مایع اطراف بچه خیلی کم شده

اگه بخوان منتطر باشن تا طبیعی زایمان کنم بچه از دست میره

بعد تصمیم گرفتن منو سزارین کنن البته بیحسی بود نه بیهوشی...

تنها حسی که داشتم این بود که انگار یه چیزی روی شکمم کشیدن همین

بعد صدای یه نی نی رو شنیدمفرشته

بله....پسرم دنیا اومد اونو بهم نشون دادن یه پسر زشت و سیاه....خنده

دقیقا ساعت 9:35شب دنیا اومد...

توی حالت خواب و بیداری بودم که به بخش منتقلم کردن

پسرم رو هم لباساش رو تنش کردن و گذاشتنش روی تختم ...وهر دو رفتیم بخش....

توی راهرو که داشتن منو میبردن چشام بسته بود

اما بوسه بابایی رو روی پیشونیم حس کردمنیشخند

خیلی درد داشتم

بابا رفت دنبال مامانم کرج و حدود 12/30یا 1شب بود که مامانم بالا سرم بود

کلی عصبانی شد چرا به ما نگفتین...

اخه من فکر نمیکردم به این زودی دنیا بیاد به کسی هم نگفتیم تا همه سورپرایز بشن...

اما چون طبیعی نبود و سزارین شدم 2روز بیمارستان بودم  بدون همراه نمیشد...

مامانم 2روز و 2شب بالا سرم بود چشم روی هم نزاشت....ماچ

ممنونم مادر خوبم با بودنت بهم دلگرمی دادیقلب

روز بعد بچه  رو چک کردن ببینن زردی داره یا نه...

خدا رو شکر نداشت....

قدت 50سانت-وزنت 3/25 و دور سر35بود

همون روز بابایی تا ظهر دنبال شناسنامه بود

و روز سه شنبه بردیا شناسنامه دار شد...نیشخندماچ

 

اولین کسانی که اومدن بیمارستان دیدنت

خاله مهری-سرور جون و پسرش یوشا-مریم و امیر رضا و عمه شهرزاد جاری خواهرم....

قلب                    ماچ                   ماچ                        ماچ                  قلب

4شنبه عمه معصومه از شهرستان اومده بود قرار بود اون همراهم باشه

اما چون اقا بردیا یه هفته زود دنیا اومد همه برنامه ریزی ها به هم ریخت...

تا کارای ترخیص رو انجام دادن و یه بار دیگه ازمایش زردی از بردیا گرفتن

و واکسن هاش رو زدن ساعت 3شد

مامانم صبح ساعت 10 با بابایی رفت خونه تاکمی استراحت کنه

و بجاش عمه معصومه اومد پیش ما تا تنها نباشیم

ساعت 3بود که ما هم راهی خونه شدیم....

مامانم 20روز پیش ما بود و حسابی کمک حالم بود

ناف بردیا توی 5روز افتاد

و اولین بار هم عمه معصومه و مامانم با هم حمومش کردن

عمه معصومه 3روز پیش ما بود...دستش درد نکنه....

روز عید هم که بردیا 10روزه بود

و در کنار مامان -بابایی-مامان بزرگ و باباحاجی(پدر و مادر مامان)سال نو رو جشن گرفتن

تشویق             هورا

بابا حاجی توی گوش هات اذان و اقامه خوند....

و اولین سفر بردیا به کرج خونه مامان بزرگ و باباحاجی بود که توی 7روزگی انجام شد

اولین پارکی که رفتی نهج البلاغه بود

اولین بار که مامان تنهایی با کمک بابا حمومت کرد 23روزه بودی

اولین خرید بردیا از هایپر استار توی22روزگیت بود

اولین رانندگی مامان بعد از دنیا اومدنت22روزگیت بود

 

اولین چکاپ یکماهگیت قدت57-وزن4/200 و دور سر36/5بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (37)

سارا مامان اهورا
27 بهمن 92 21:29
خوب کاری کردی نوشتی چون به مرور فراموش میشه
سارا مامان اهورا
27 بهمن 92 21:30
وای عزیزم عکس سونو گرافی چه قشنگه کامل بردیا جون مشخصه آخه مال من و هرکی دیدم زیاد واضح نبوده
سارا مامان اهورا
28 بهمن 92 8:35
$$$$_______________________________$$$$$ __$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$* ___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$* ____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$,_’.____.’_,,$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$,, ‘.__,’_$$$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$ ______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$**** __________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,, _____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,, ____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$ ___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,, _,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *’,, *____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____* ______,;$*$,$$**’____________**’$$***,, ____,;’*___’_.*__________________*___ ‘*,, ,,,,.;*____________—____________ _ ____ ‘**,,,, *.° ? …° ….O …….°o O ° O ……………..° ………….. ° …………. O ………….o….o°o ……………..O….° …………o°°O…..o ………..O……….O …………° o o o O ………………….? ……………….? ……………? ………..? ……..? ….
مائده
28 بهمن 92 10:52
ای جوووووووووووووونم چه خوب که نوشتی خداکنه منم مثل شما زایمان راحتی داشته باشم ایشالله نی نی بعدیتون دخمل باشهههههههههههه
امیرحسین کوچولو نفس ما
28 بهمن 92 14:34
انشاالله همیشه سالم و سلامت باشید و شــــاد.خیلی قشنگ نوشته بودی مامانی
مامان بردیا(a)
28 بهمن 92 14:44
خیلی خوب کاری کردی خاطرات به این قشنگیو اینجا ثبت کردیوا افرین به این سلیقه که اسمه به این قشنگیو انتخاب کردیانشاالله مثل اسمش نامدار بشه خوشگله منه
مامان بردیا(a)
28 بهمن 92 14:46
قربون اولین لباسای خوشگلت
مامان بردیا (a)
28 بهمن 92 14:48
مامان امیرشایان
28 بهمن 92 14:49
خیلی جالب بود همشو خوندم امیدوارم همتون در کنار هم شاد باشید و پسر گلت همیشه سالم باشه و خوشحال
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
28 بهمن 92 18:13
درودبر دوستانی که دعا دارند،ادعاندارند 
/نیایش دارند،نمایش ندارند
/حیادارند،ریا ندارند
/رسم دارند،اسم ندارند/سلامتی خودت که وجودت برام طلاست.
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
28 بهمن 92 18:15
اي جونم چه قشنگ نوشتي خدايي اسم برديا بيشتر به قيافش ميادااااا.... لباس ها و وسايل اش هم خدايي باحال بودن هااااا
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
28 بهمن 92 18:20
ببوسش خوشگلموعكس سونو عالي بود گل پسرم جيگر بودااااا
سونیا مامان آرسان
29 بهمن 92 0:50
ای جانم عسیسممممممممم گلم چه زود دیر میشود خوشگلم انگار دیروز بود نی نی بیش نبودید
مائده
29 بهمن 92 9:23
دوست من ... این روزها هوا پر شده از آرزوهای خوب ، که برایت به بادها سپرده ام . کاش پنجره ات باز باشد...
مثل هیچکس
29 بهمن 92 9:38
آخی چه قشنگ همه جزیئات رو نوشتین خیلی کار خوبی کردید چون مطمئنا بعضی قسمتهاش به مرور از حافظه پاک میشه ولی اینجوری هر لحظه که بخونین میرین توی اون مقطع زمانی ایشالا خدا بردیا جون رو براتون حفظ کنه ومایه افتخارتون بشه
سارا مامان اهورا
29 بهمن 92 10:22
رفاقت مثل آدم برفی میمونه درست کردنش راحته اما نگه داشتنش سخته
سارا مامان اهورا
29 بهمن 92 10:29
رفیق معامله فسخ شــــــــــــــــــــــــــــد در قبال دنیا .....تار مویت را میخواستند نــــــــــــــــــــدادم
عاطفه مامانِ امیررضا نفس
29 بهمن 92 13:34
سلام. خیلی قشنگ نوشتی عزیزم جالب بود. ممنون. ببوس ایلیا نفسو
مامان بردیا
29 بهمن 92 16:21
وجودش بی بلا باشه انشاا... که مسبب این همه عشق و شادیه
ازاده مامان آرتین
29 بهمن 92 17:22
یاد زایمان خودم افتادم-خیلی شیرین بود
مائده
29 بهمن 92 19:37
……..*..lovel…* …..*..lovelovelo…* …*..lovelovelove….* ..*.lovelovelovelove…*……………*….*….* .*..lovelovelovelovelo…*………*..lovel….* *..lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.* *.. lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.* .*..lovelovelovelovelove…*..*…lovelovelo…* ..*…lovelovelovelovelove..*…lovelovelo…* …*….lovelovelolovelovelovelovelovelo…* …..*….lovelovelovelovelovelovelov…* ……..*….lovelovelovelovelovelo…* ………..*….lovelovelovelove…* ……………*…lovelovelo….* ………………*..lovelo…* …………………*…..*
مائده
29 بهمن 92 20:02
___*##########* __*############## __################ I LOVE YOU _##################_________*####* __##################_____*########## __##################___*############# ___#################*_############### ____################################# ______############################### _______############################# ________########################### __________### ##################### ___________###################### ____________#### ######## ####### _____________################# ______________############### _______________############# ________________########## _________________######## __________________###### __________________ #### __________________ ### ___________________ #
دخملي تنها دليل زنده بودنم...(لي لي)
29 بهمن 92 20:15
زيباتربن سلام دنيا طلوع خورشيد است ان را بدون غروبش تقديمت ميكنم
سپیده مامانه پارسا
30 بهمن 92 11:21
مامانی استرس گرفتم..خخخخخخخخخخخخخخخخ
ارشین
30 بهمن 92 11:49
کمترین فاصله از دشمنی تا دوستی، یک “لبخند” از توقف تا پیشرفت، یک “حرکت” از عداوت تا صمیمیت، یک “گذشت” از شکست تا پیروزی، یک “شهامت” از عقبگرد تا جهش، یک “جرأت” از نفرت تا علاقه، یک “محبت” از صلح تا جنگ، یک “جرقه” از آزادی تا زندان، یک “غفلت” و از جدایی تا پیوند، یک “قدم” است
پگاه مامان آرتین
30 بهمن 92 14:02
سلام به بردیا ومامان مهربون.چه خاطرات دلنشینیایشالا درکنارهم بهترین روزها روسپری کنید مامان ببوس این وروجک شیطون منو
مائده
30 بهمن 92 14:04
آرزویم این است: نرود اشک در چشم تو هرگز، مگر از شوق زیاد، نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز، و به اندازه هر روز تو عاشق باشی، عاشق آن که تو را می‌خواهد، و به لبخند تو از خویش رها می‌گردد، و تو را دوست دارد به همان اندازه که دلت می‌خواهد!
نی نی شیطون
30 بهمن 92 14:16
سلام عالی بود به وبلاگ کوچیک من هم سری بزنید ▒)(▒)_______███☼███____(▒)(▒) (▒)(█)(▒)__ ███_☼██████ _(▒)(▒)___██____████████ _________██____███▒▒▄▒▒.... __________██____█▒▒▒▒▒▒... ___________██____ █▒▒▒♥___(▒)(▒) ____________██_____▒▒____(▒)(█)(▒) __________ __██____▒▒______(▒(▒) _____________██__▓▓▒▓_______█ ________██__██ ▓▓▓▒▒▒▓____█ _(▒)(▒)___███_ ▓▓_▓▓▓▓▓___█ (▒)(█)(▒)______▓▓__▓▓▓▓▓___█ _(▒)(▒)_____ _▓▓__▓▓▓▓▓___█___█ ___________ ▓▓___▓▓▓▓_▓___█_█ __________ ▓▓___▓▓▓▓__▓▓__█ _________ ▓▓___███☼█__▓▓__█ ___♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥ __▓▓_█ ___ ♥▒♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒♥__▒▒▒ ____ ♥▒♥▒▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒____█ ______ ♥▒▒♥▒♥▒♥▒♥▒♥▒▒♥▒♥__█ ________♥▒▒♥▒▒♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒♥ ___________♥▒♥▒▒♥▒▒♥▒▒♥▒▒♥▒ _______________▓▓_▓▓ _(▒)(▒)_________▓▓_▓▓ (▒)(█)(▒)_______▓▓_▓▓ _(▒)(▒)_________▓▓_▓▓ _______________▓▓_▓▓ _______________▓▓▓▓ _______________▓▓▓ ______█████████ ________██____██ ______█☼█____██ ______█_______██ ______________█☼█
مامان آرشین
30 بهمن 92 15:23
عزیزم خیلی خاطراتت قشنگ بودیادزمان به دنیا اومدن آرشین افتادم.سخته اما قشنگه ایشالله همیشه زنده باشید.
میترا
30 بهمن 92 16:20
وای چه خاطرات خوبی
مرجان مامان آران و باران
3 اسفند 92 10:40
اخی عزیزم چه خوب نوشتی خیلی عالی بود ایشالا خدا حفظش کنه ببوسشششششششششششششششش
خاله زينب
3 اسفند 92 14:37
خيلي خيلي قشنگ نوشتي ايشال هميشه خوش باشين عكس سونو هم خيلي با حال بود اي جووووووووووووووووونم برديا خوشگلم
مریم مامان یسنا
4 اسفند 92 12:52
خیلی خوبه که نوشتی،منم خیلی وقته میخوام بنویسم تنبلیم میشه
معصومه
5 اسفند 92 10:36
عزیزم چقدر خوب که دوران راحتی داشتی و بدون استرس بودی برای ما هم دعا کن دعا کن که همهی منتظرا زایمان خوبی داشته باشن و نی نی هاشون سالم بیاد بغلشون
خاله حدیثه
7 اسفند 92 16:49
چه خاطرات جالبی ایشالله که همیشه سایتون بالای سر بردیا جونم باشه .
مامانی غزل جون
9 اسفند 92 16:41
چه خوب کردی نوشتی منو یاد روز زایمان خودم انداختی منم بیحس شده بودم و همه چی رو حس میکردم خیلی لحظه قشنگی بود ایشالله خاطره روز دومادی شو براش بنویسی
هادی
10 فروردین 93 23:08
درود برشما و عرض ادب و ارادت و شادباش عید بسیار بسیاروبلاگ باحال و زیبایی برای این گل پسر درست کردین افرین به ذوق شما واقعا افرین . کسانی مثل شما باید بچه داربشن که همه چیز را میدونن جالبه بدونین من یه پسر2 سال و7 ماهه دارم که اسمش بردیا است به سلامتی همه بردیاها و به سلامتی همه پدر و مادرهای خوش ذوق ضمنا اگه اصفهان اومدین من درخدمتم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بردیا جون می باشد