یه وقتایی... حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به دیگران!
یه وقتایی... هیشکی حوصله ی خودشم نداره، چه برسه به تو!
یه وقتایی... همه ازت انتظار دارن که درکشون کنی، اما کَسی تو رو درک نمیکنه!
یه وقتایی... از همه انتظار داری که درکت کنن، اما تو کَسی رو درک نمیکنی!
یه وقتایی... یکی از تو خوشش میاد اما تو نه!
یه وقتایی... هم، تو از یکی خوشِت میاد اما اون نه!
یه وقتایی... حرفِ دلت رو به هزاران نفر میتونی بگی الّا به یه نفر..
یه وقتایی... حرفِ دلت رو به هیشکی نمیتونی بگی جز به یه نفر.!
یه وقتایی... فقط به حرفِ خودت میتونی اعتماد کنی نه دیگران!
یه وقتایی... به حرفِ همه میتونی اعتماد کنی جز حرف خودت!
و اینکه
یه وقتایی... با یه لبخند کوچیک میشه سر و تهِ یه قضیه رو هَم آورد..
همینطور که یه وقتایی با یه لبخندِ کوچیک میشه اوضاع رو خراب تر از اونی که هست کرد!
"پس لبخند بزن، شاید فردا روزِ بدتری باشه..."
سلام عزیزم.من و شما دوست مشترک مامان لی لی هستیم .حتما خبر داری آوا جونم چی شده.تنها چیزی که آرومم کرد این بود که یه ختم 14 هزار صلوات واسش نذر کنیم.هر چند تایی که می تونی بخونی رو بیا تو وبم و بهم بگو.ممنون
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند
خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
دوستت دارم دوستم
اگر عبورِ تو یك شب نصیبِ ما گردد
نصیبِ چشمِ ترم خاكِ كربلا گردد
حسین گفتنِ تو می كند حسینیه ام
حسین گو كه حرم در دلم بنا گردد
حسین گو كه مرا اوّلِ دهه بكُشی
بگو كه حق عزایت كمی ادا گردد
تو می رسی كه سلامی كنی به گریه كُنش
اگر برای شما روضه ای به پا گردد
كمی ز شانه ی خود این غُبار را بتكان
كه تربت حرمش خرج این عزا گردد
قرار بود مرا عاقبت به خیر كنند
نوشت مادرتان سهم ما گدا گردد
غرض ز مجلستان دركی از بصیرت هاست
مباد آن كه به یك ناله اكتفا گردد
ز ما گذشت عزیزم ولی خدا نكند
فراق هم به فراق تو مبتلا گردد
جراحتی به جگر داری و از آن ترسم
به یادِ عمّه تان زخم بسته وا گردد
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم” مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را اتوکردودکمه لباسی را دوخت.
اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت تبریکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دورا درنزدیکی کیف خودقرارداد . سپس دندان هایش رامسواک زد. باباگفت: “فکرکردم گفتی داری میری بخوابی” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.” سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز دیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به دعاو نیایش نشست. درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کارراانجام داد!
مادرم وقتی فکر میکنم هیچ کلمه و جمله ای برای ابراز احساساتم نسبت به تو پیدا نمیکنم
فقط این را میتوانم بگویم : دوستت دارم مادر ، دوستت دارم مادر . . .
لبخند بزن...
بدون انتظار پاسخی از دنیا
و بدان که روزی آنقدر شرمنده می شود
که به جای پاسخ لبخند،با تمام سازهایت می رقصد..
*********
هنوز هم صدقه هایم به نیت سلامتی توست…
هی….؟
معشوقه ی من….
سلامتی…؟؟؟!!!!
*****************
**************
خدا .. را
در قلب کسانی دیدم که
بی هیچ توقعی .. مهربان اند .. !!...
مثل تو..........
'تو صورت آدمها؛ که یه زمانی صمیمیت و صداقت رو روایت میکرد،
روزگاری آینه ای بود به نان چشم!
آینه ای که همه اونچه که باید می فهمیدی توش پیدا بود،
اما حالا
نمیدونم اون آینه زنگار گرفته، یا واقعأ دیگه چیزی برای فهمیدن تو دلها نیست!
نمیدونم دیگه چشمها چشم نیستن، یا دلها دل نیستن!
'تو صورت آدمها؛ که یه زمانی صمیمیت و صداقت رو روایت میکرد،
روزگاری آینه ای بود به نان چشم!
آینه ای که همه اونچه که باید می فهمیدی توش پیدا بود،
اما حالا
نمیدونم اون آینه زنگار گرفته، یا واقعأ دیگه چیزی برای فهمیدن تو دلها نیست!
نمیدونم دیگه چشمها چشم نیستن، یا دلها دل نیستن!
قنداقه اش را بست، حالا اصغر آماده است
سرباز
آخر را خودش میدان فرستاده است
از موج آغوش
پدر تا اوج خواهد رفت
از نسل ماهی های دریاهای
آزاد است
تیر سه شعبه کار خنجر می کند
اینجا
سر، با همین یک تیر روی شانه افتاده
است
از رنگ سرخ آسمان پیداست اینجا هم
سالار
زینب امتحان را خوب پس داده است
زینب که روی
نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع
مفقود الاثر دیده است
شما خوب میفهمید که حضبرت رباب (س) چه کشید.
سلام عزیزم امروز وبلاگ بردیا جون رو باز کردم دیدم بالای وب نوشته بردیا جون 9 ماه و 0 روز و 1 ساعت .....
بردیا جون 9 ماهگیت مبارک امیدوارم همیشه تنت سالم و تندرست باشه و در کنار بابا و مامان مهربونت روزهای خوب و خوشی رو سپری کنید آمین
قربونت برم عزیزم ان شاالله 120 ساله بشی در پناه حق و زیر سایه بابا و مامان